مجله مهر- آزاده باقری: تا قبل از آنکه بلیط رفت قطار به مقصد یزد را بگیریم تمام اطلاعات من از این شهر این بود که یزد شهر بادگیرهاست و سوغات آن هم قطاب و باقلوا است؛ همین! اما یزد پر از شگفتیهای دوست داشتنی است؛ آنقدر دوست داشتنی که باید بارها به این شهر بادگیرها سفر کرد و سر از کوچه پس کوچههای کاهگلیاش درآورد. برای رفتن به یزد ۶نفر شدیم و بار و بندلیمان را برای سفری سه روزه بستیم. آن هم سه روز شگفتانگیز...
روز اول
گام نخست برای ورود به یزد رزرو اتاق در یک هتل بود. آن هم هتلی که خودش حکایت از یک خانه قدیمی میکرد. هتلی که در آنجا اتاق گرفتیم در گذشته خانه زرگر یزدی در دوره قاجاریه بود و الان چند سالی میشود که تبدیل به هتل سنتی شده. جایی نزدیک میدان امیرچخماق. خود این میدان، یکی از قدیمیترین مکانهای شهر است که به دوران تیموری برمیگردد و در دل خود بازار، تکیه، مسجد و دو آبانبار را جای میدهد.
۷۰۰هزار هکتار بافت دست نخورده خشت و گلی
از قطار که راهی هتل سنتیمان شدیم در همان چند دقیقه مسیر از راهآهن تا کوچه لب خندق آنقدر خانههای با دیوار کاه گلی دیدیم که احساس کردیم شهرمان را عوض نکرده ایم بلکه وارد دوره تاریخی جدیدی شدیم، ۴۰۰ سال قبل. چون هر چه سر چرخاندیم خبری از ساختمانهای آجری، سیمانی، چند طبقه و... نبود. هر چه بود ساختمانهایی که به سبک گذشته ساخته شده بودند. راننده وقتی تعجب ما را دید که چرا هیچ خبری از ساختمانهای جدید و تازه ساز نیست با همان لهجه آشنای یزدی گفت: »یزد دو شهردار دارد. یک شهردار برای بافت قدیم و سنتی شهر و شهردار دیگر برای بافت جدید شهر. شهردار بافت قدیم اجازه هیچ گونه ساخت و ساز را نمیدهد و به مرمت و بازسازی بناهای قدیمی میپردازد. به طوری که در حال حاضر بافت خشتی یزد به بیش از ۷۰۰ هکتار رسیده که دست نخورده و مثل اینکه قرار است به ثبت جهانی هم برسد.»
بعد از عبور چند دقیقهای از تاریخ به هتل سنتیمان میرسیم. هتلی که خودش خبر از تاریخ ۲۰۰-۳۰۰ سال قبل میداد. با دیوارهای کاهگلی و درهای چوبیاش که مانند قدیم کلون، قفل و زنجیر داشت و پلههای بلند آجری دیگر این باور را به ما منتقل کرد یزد با همه جای ایران فرق دارد.
کوچههای مدهوش کننده کاهگلی
روز اول به پیشنهاد مسئول هتل ابتدا به پشت بام رفتیم تا از آنجا نگاهی از بالا به یزد بیندازیم. پیشنهاد عالی بود چون به شکل باورنکرنی از ساختمانی که شاید به زور اندازه دو طبقه ارتفاع داشت توانستیم تمام یزد را –حداقل بافت سنتیاش- به راحتی ببینیم. بعد از سیر و سیاحت پشتبامی پای پیاده وارد شهر شدیم تا به میدان امیرچخماق برسیم. مسیری که از هتل تا میدان شاید ۱۰ دقیقه راه نبود به طوری که همین مسافت مسیر را در تهران میشد در عرض ۷ دقیقه طی کرد؛ اما کوچههای کاهگلی با طاقهای گنبدی و درها و تیرهای چوبیاش هوش و هواس را از سرمان برد و آنقدر غرق در زیبایی ساختمانها و کوچههای قدیمی شدیم که دیگر داشت آفتاب غروب میکرد چشممان به جمال میدان امیر چخماق روشن شد. میدانی که قدیمیترین نخل چوبی ایران به نام نخل حیدریها را هم دارد. در حال تماشای این میدان بودیم که صدای زنگ و ضرب زورخانه ای توجهمان را به خودش جلب کرد. زورخانه ای که به خانمها هم اجازه میداد برای دیدن پهلوانان داخل گود وارد شویم. بعد از وارد شدن به زورخانه متوجه شدیم که توریستهای بسیاری که اکثرا چشم بادامیهای آسیای شرقی بودند و جالب آنکه اکثرا هم خانم بودند دور تا دور اطراف گود زورخانه نشسته و داشتند ورزش باستانی ایرانیها را با تعجب و هیجان نگاه میکردند. البته بماند که برای ما شش نفر هم تازگی داشت. چون تا به حال هیچ وقت از نزدیک گود زورخانه و پهلوانهایی که با میل و کباده ورزش میکردند را ندیده بودیم. در دل این زورخانه آب انبار تو در تویی هم وجود داشت که با یک دور چرخیدن در آن به تصور آنکه گم شدهایم اما موفق شدیم به جای اولمان برگردیم. تجربه زورخانه ای و آب انبار گردی خوبی بود...
روز دوم
مغازه اش بوی گذشته را میداد
قرار امروزمان رفتن به خانههای قدیمی یزد مثل زندان اسکندر، خانه لاریها، مسجد جامع و... بود. به همین دلیل باز هم پای پیاده راهی شدیم. دیوارهای کاهگلی تمامی ندارند. بازارهایی که مغازههایش هم داد میزنند بیش از ۱۰۰ سال از ساخته شدنشان میگذرد. فروشندههای پیری که مشخص است سالهاست مویشان را در همین دالانها و بازارهای هزارتو سفید کردهاند. از کنار مغازهای میگذریم که نوشته است تعمیر دوچرخه و پر است از دوچرخههای قدیمی خاک خوردهای که دیگر کسی سراغشان نیامده و صاحب مغازه هم دیگر فراموش کرده است سری به مغازه خاک خوردهاش بزند. یک بقالی فوق قدیمی میبینیم. پیرمردی در کنار ترازویش نشسته است و منتظر مشتری. میگوید بیشتر از۶۰ سال است در همین بقالی مشتریهایش را راه میاندازد. تمام اجناس مغازه بوی گذشته را میدهد....
با دست خاک لباستان را بتکانید پاک میشود
یزد هوای پاکی داشت. با وجود آنکه در سطح شهر سطل آشغالهای کمی دیدیم اما هیچ زبالهای هم بر روی زمین به چشم نمیخورد. شاید به دلیل کاهگلی بودن شهر کمی لباسها خاکی شود که با دوبار دست کشیدن روی لباس به راحتی پاک میشد...
روزی ۴۰ بار با شترها در میان رملها میچرخد
ساعت ۲ قرار بود دسته جمعی به همراه یک راهنما راهی کویر بافق شویم. از یزد تا کویر بافق یک ساعت و نیم در راه بودیم. وقتی به آنجا رسیدیم تا چشم کار میکرد پر بود از رملهای شنی که بسیار از آنچه که در تلویزیون و عکسها دیده بودیم چشم نوازتر و دوست داشتنی تر بود. تا قبل از آنکه خورشید غروب کند و به مرحله رصد ستارهها برسیم یکی یکی سوار شترهایی شدیم که برای سواری دادن ما آماده به خدمت بودند. شترهایی که قرار بود ما را در میان رملها بالا و پایین ببرند. سوار برشترها بودیم که خدارا شکر کردیم در دوره ای به دنیا آمده ایم که ماشینهای چهارچرخ ما را به هر جا که میخواهیم میبرند.
نام شتربان حاج عباس بود که میگفت ۴۰ سالی میشود در کار شتر و شتربانی است و ۷-۸ سال هم از زمان راهانداختن این پیست میگذرد. از آن زمان تا امروز کارش همین است که با شترها وارد تپههای شنی میشود با آنها دور میزند و به سرجای اولش میرسد. روزی ۴۰ بار این کار را میکند...
پابرهنه بر روی شنها
حالا نوبت آن است که با پای برهنه بدون کفش و جوراب بر روی شنها و ماسههای کویری راه برویم. بدون آنکه نگران باشیم قرار است در پاهایمان خاری برود یا خبری از جانورانی مثل مار، عقرب، مارمولک و... باشد. چون میگفتند این کویر آنقدر گرم است که هیچ موجود زنده ای توان زندگی کردن در این محدوده را ندارد. راه رفتن بر روی شن و ماسهها صفای وصف ناپذیری داشت. مخصوصا وقتی بالای رملی راه میرفتیم که یک سمتش رو به خورشید و سمت دیگرش رو به سایه بود. قدم زدن در بین این دو خط مرزی تجربه جالبی که یک پا گرم و یک پا سرد است را به دست آوردیم. موتورهای چهار چرخ در کنار شترها دیروز و امروز را به هم دوخته بود و اگر کمی زودتر میرسیدیم و هوا رو به تاریکی نمیرفت بدمان نمیآمد تجربه موتور سواری در میان شن و ماسه را هم داشته باشیم. اما بدی انتخاب تورمان این بود که ما را از ظهر به کویر بردند آن هم با مبلغی بالا در صورتی که با کمی جستجوی بیشتر میشد با یک ماشین و هزینهای کمتر خودمان را به کویر برسانیم و ساعتهای بیشتری از آفتابب داغ کویری استفاده کنیم.
بفرمایید ستاره بچینید
آفتاب کمکم در حال غروب بود و طلوع ستارهها نزدیک. وقتی دیگر خبری از نور نبود و همه جا تاریک شد. در همین زمان آتشی روشن کردند و دور آن نشستیم، چای آتشی خوردیم و خوش صداها، صدا در گلو انداختند و خواندند ال ایتکه دیگر نوبت آسمان بود از طبق پر از ستاره اش رونمایی کند. آنقدر آسمان نزدیک بود که میشد دست را دراز کرد و ستارهها را لمس کرد. رصد ستارهها شروع شد. از راه شیری که مانند یک ستاره دنباله دار عظیم الجثه نور وسیعی را به وجود آورده بود تا ستاره قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ذات الکرسی، خوشه پروین و... تمامیآنها جلوی چشممان بود و میتوانستیم آنها را از نزدیک ببینیم.
روز سوم
از آن بالا چک چک میآید
روز آخر اقامت در یزد را اختصاص میدهیم به دیدار از یکی از شهرهای معروف یزد؛ یعنی میبد. یک ماشین میگیریم و عازم آنجا میشویم. قبل از آنکه وارد میبد شویم به یک بخش تقریبا کوهستانی به نام چک چک میرویم. جایی که یکی از بزرگترین زیارتگاههای زرتشتیان به حساب میآید. ساختمانی در دل کوه ساخته شده که در ابتدا بودن آن در چنین جایی عجیب به نظرمان رسید؛ اما وقتی از راهی که مشخص کرده بودند بالا رفتیم و رسیدیم به مردی که نامش زال بود و از قبل به ما گفته بودند اگر از او عود بگیرید و داخل زیارتگاه آن را روشن کنید هر حاجتی داشته باشید برآورده خواهدشد حس خوبی به دست آوردیم که دیگر بودن این تک ساختمان در دل کوه برایمان عجیب به نظر نرسید. آخرین ساختمان در دل کوه چک چک زیارتگاه بود که دقیقا در دل کوه ساخته شده و هنوز سقف و دیوارهایش سنگی بودند و کف آن مرمر. برای آنکه وارد زیارتگاه شویم باید کفشهایمان را در میآوردیم. در آنجا توریستهای خارجی که اغلب چشم آبیهای مو بور بودند نشسته و داشتند به صحبتهای مترجم درباره دین زرتشت گوش میکردند. گل نیلوفر ۱۲پر که نمادی از ۱۲ ماه سال بود هم در وسط این زیارتگاه قرار داشت. همچنین یک وسیله فلزی که بر روی آن سه چراغ با روغن میسوخت و نشانه شعار معروف زرتشتها پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک نیز به چشم میخورد. اما آنچه که در این منطقه بی نظیر است وجود چشمه ای است که سالهای سال از دل این کوه میجوشد و در تمام ایام سال آب دارد. از دیوار سقف هم به صورت قطره قطره آب میچکد که اصلا اسم این منطقه به همین منظور چک چک گذاشته شده است. همچنین چنار قطور ۱۴۰۰ ساله ای که در آنجا قرار داشت که همه را به خصوص توریستهای خارجی را شگفتزده کرده بود.
دو روایت دو افسانه یا دو...؟
راهنمای زیارتگاه دو روایت درباره به وجود آمدن این منطقه نقل کرد. یکی از آنها که بی شباهت با افسانه نبود اینطور است که مهربانو، دختر یزدگرد سوم بعد از آنکه اعراب وارد ایران میشوند به این کوه پناه میآورد و میگوید ای کوه به من پناه بده. کوه از هم شکافته میشود و مهربانو وارد آن شد. اما روایت دوم آن بود که مهربانو بعد از آنکه از دربار میگریزد به این محدوده میآید و چون در اینجا آب بوده برای مدتی در دل این کوه ساکن میشود و چوب دستی که با خود برای بالا آمدن از کوه آورده بود را در خاک میکارد که الان به این درخت چنار کهن سال رسیده است.
حیف شد...
آفتاب دیگر غروب کرده بود که به یک کارگاه سفال گری هم رفتیم و در آنجا تجربه نشستن پشت میز چرخان سفالگر را هم به دست آوردیم. حالا باید دیگر بر میگشتیم در صورتی که بسیاری از مکانهای دیدنی یزد مانند آتشکدهای که هنوز آتش آن بعد از ۱۵۰۰ سال خاموش نشده است، میدان ساعت، قدیمیترین ساعت شهری ایران، مسجد جامع فهرج، قدیمیترین مسجد ایران، گوردخمههای شهر، آب انبار شش بادگیر، قنات زارچ، طولانیترین قنات ایران، سرو چهارهزارساله ابرکوه و... را ندیدیم، حیف شد....
نظر شما